شعبان هم دوباره اومد و ماه رمضون
پارسال یادته چه ماجراهایی داشتم ؟ بیچاره من
اما امسال 180 درجه فرق می کنه ، واقعا خوش به حالم شده . دستت درد نکنه ، نتایج کار تو بود در حق من خدا جونم
کمکم کن آدم خوبی باشم ، حالا با هر نقصی که دارم .
چون نمی خوام بد باشم و به دیگران بدی کنم ، هرچند ظرافتهای ارتباط با مردمو بلد نباشم .
خدا دستمو بگیر . من مال این زمین نیستم . دلم می خواد پرواز کنم . یعنی می شه ...
دلم برای نامزدم تنگ می شه .
پس چی کار کنم ؟ یه دلم می گه برم یه دلم می گه نرم .
انگار دست خودمه ! مسخرَس نه ؟!
بذار باهات حرف بزنم جز تو کسی اینجا نیست . توی قلبم فقط می تونم باهات حرف بزنم .
چرا آدمات اینجوری شدن ؟ اسلام و مسلمونی یادشون رفته .
چرا من نمی تونم یه مسلمونه واقعی باشم . نه به خاطر خوش اومدن دیگران به خاطر اینکه قلباً از خودم رضایت داشته باشم .
فکر می کنم به طرف بدی زیاد رفتم که دیگه حتی کششی نسبت به خوبی در خودم احساس نمی کنم !
خدای من حرف دارم باهات خیلی زیاد . می شه به من وقت ملاقات بدی ؟
شاید هر لحظه که دلم می گیره می خوام باهات حرف بزنم اما جلوی آدما که نمی شه .
یه خلوت عاشقانه ازت می خوام که هیچ کس جز من و تو نباشیم .
حتی یه ساعت در شبانه روز برام کافیه . آرومم می کنه . خواهش می کنم برام فراهم کن .
|
دلم تنگ شده
دلم گرفته
از همه چیز
هیچ چی خوب نیست . من خوب نیستم .
چرا همیشه توی جواب دیگران باید بگم خوبم .
چرا نباید حرف دلمو بزنم .
خانم مشاور تنها کسیه که من باهاش حرف می زنم .
من دیوانه شدم ؟!
از همه بریدم . دیگه هیچ ارتباطی با آدما ندارم .
شوهرم بیچاره نمی دونه من ، دلم می خواد تنها باشم ؛ وقتایی که با همیم اون به خواستش می رسه ، اما من ...
من می خوام باهاش حرف بزنم ، ولی چون حرفام ناراحتش می کنه ، مجبورم نگم .
اون یه اسفندیه حساسه و هر چی که هنوز بهش نگفتی زود به خودش می گیره و بهش بر می خوره . و می خواد از خودش دفاع کنه .
فکرمی کنه من قدرشو نمی دونم .
اون آدم خیلی خوبیه ، برام خیلی کارا انجام داده ، هرکی دیگه بود با زبون چرب و نرمش شوهررو خام خودش می کرد .
ولی من ابراز احساسات بلد نیستم .
برای تعریف و تمجید کردن ازش نمی دونم چه چیزی باید بگم . مطمئنم اگه می تونستم خوب و به جا حرف بزنم زندگیم خیلی بهتر از این بود .
|
به همسرم گفتم که من بعضی موقع ها دلم می خواد همین طوری حرف بزنم یعنی چرت و پرت بگم.
ولی تا حالا هیچ چی از حرفامو بهش نگفتم .
دلم می خواد اشک بریزم .
من با هوا حرف می زنم تا درد دلامو از من دورشون کنه .
اگر چه من باید حرف بزنم یعنی مجبورم که حرف بزنم ولی تا حرف دل گفتن خیلی فاصلست .
به کی بگم حال زارمو که همسرم نفهمه من این همه بدبختم .
البته اگه خودمو فراموش کنم حالم بهتر می شه . ولی خود من همیشه با منه و به توجه من احتیاج داره.
پیشش نشسته بودم هی به خودم تلقین کردم حالم خوبه آخرشم نشد لو رفتم .
ازم پرسید ولی مگه من می تونستم باهاش رو راست حرف بزنم ؟!
|
من هنوزم نمی فهمم
شاید چون در رویای خودم هستم . شاید چون مثل مُرده می مونم ساکت و بی حرکت .
شاید چون دنیای خودمو ترک گفتم .
من اهل زمین نیستم . جایی در بین مولوکول های هوا مخفی و پراکنده شده ام .
چون نیستم .حضور ندارم .
خودم را صدا می کنم . روح ! کجایی ؟ چرا مثل حلزون در حفره های زیرین خود فرو رفته ای ؛ و نای بیرون آمدن و هوایی تازه کردن نداری ؟
چرا از آدمها می ترسی و از آنها نفرت داری ؟
چرا چشم دیدن دنیا را نداری ؟ چرا از همه چیز بدت می آید ؟
بیا ببین ...
جسمت را تنها گذاشته ای تا دیگران به بهت او بخندند !
دیگران می بینند که جسمت هست اما با آنها ارتباط نمی گیری ! از تو دور می شوند . و نگاههای بی خنده تو را با بی تفاوتی نگاه می کنند و می روند .
تو از آنها خشم داری ولی بر زبان نمی آوری .
من می فهممت حتی اگر خیلی چیزهای دیگر را نفهمم .
|