تو که گفتی حرفای من شبیه حرفای توِ !نیومدی؟!
شدیدا احساس تنهایی می کنم .
همسر عزیز رفت سفر ، از من جدا شد و منو فراموش کرد .
دیگه زیاد ازش خبر ندارم .
حتی ازش نپرسیدم کی میاد . نتونستم باهاش درست صحبت کنم .
ما که هر روز با هم حداقل ارتباط اس ام اسی داشتیم ، 3 روز بود اس ام اس نفرستاده بود .
بعد که بهش گفتم میگه از کجا می دونی ؟
من ناراحتیه خودمو ابراز کردم . ولی اون از من انتظار داره یهو تغییر حالت بدم و خوشحال بشم .! اونم چه جوری با یه ثانیه حال و احوال پرسی .
مهلت ندارم برای برای ابراز احساساتم حتی یه دقیقه حرف بزنم .
خدایا کمکم کن که فقط تو شکایتهای منو می شنوی .
|
هی ! شوهرم رفته مشهد تنهایی با دوستاش ، منو نبرده .
من تغریبا به این حالت عادت کردم که خونه بابام بمونم .
حوصلم سر رفته دیگه . دلم نمی خواد برم خونه خودم . دوست ندارم وقتی قرار بود 6 ماهه منو ببره تا 9 ، 10 ماه طول داده ؛ دیگه باهاش برم .!
قراره آبان عروسی کنیم . هنوز نه دنبال خونس نه تالار رزرو کرده نه به من می گه بریم خرید ! همش من باید پی گیر باشم .
خسته شدم دیگه .
وقتی عقد می کردیم فکر می کردم کارام زود پیش می ره . از طرفی شوهرمو تا حدودی شناخته بودم برای همینم تردید داشتم که عجله داشته باشه ؛ اینم نتیجه عدم اطمینان خودمه .
اشکال نداره من به هر چی برام پیش بیاد راضیم . لابد مصلحتم این بوده .
گاهی وقتا احساس می کنم بعد از 9 ماه نامزدی هنوز رابطمون اونطور که باید شکل نگرفته ، برای همینم برای رفتن زیر یه سقف شک دارم . فکر می کنم خیلی با ایده آلهای توی ذهنم فاصله داریم .
شاید به خاطر اینه که ما هنوز با هم صمیمی نشدیم که بخوایم خودمونو اونطور که هستیم به هم نشون بدیم .
از بعدا می ترسم . خدا کنه همیشه خوبی پیش بیاد و ما به هم نزدیک و نزدیک تر بشیم .
چون ما مثل دو تا دوستیم . به بدی هم فکر نمی کنیم و خوبی ها ر و می بینیم .
فقط من شیرین زبونی بلد نیستم . همونی که توی رابطه زن و شوهری بهش احتیاج دارم ، من با احساساتم حرف می زنم و زبان بدنم !
دلم می خواست اونطور که شوهرم دوست داره خوش کلام باشم . مثل قربون صدقه رفتن های معمولیه زنهای دیگه برای شوهرشون .
من نمی خوام پیش چشم شوهرم از زنای دیگه کم بیارم .
درددل زیاده ...
شوهرم رفت و من اصلا ناراحت نیستم . اون پرنده آزاد منه .
می خوام ازم دور باشه تا یه نفسی بکشم . آخه وقتی توی شهر خودمونه همش فکرم بهش مشغوله ، هر چند کنارم نباشه .
نمی تونم به کارام برسم .
حالا می دونم که یه هفته نمییاد منو ببینه و من هر کاری دوست داشته باشم انجام می دم .
ولی نه ! خانوادش که هستن .
فردا باید برم به مادرش سر بزنم .
یه هفته هم زود می گذره تازه اس ام اس و تلفن هم هست دیگه .
همش باید گزارش بدم که چی کار دارم می کنم . شاید نخوام بگم .
وای چقدر حرف می زنم . خوبه اینجارو پیدا کردم .
|
شوهرم بهم اس ام اس زده بود من جوابشو ندادم . آخه یه کمی امروز از دستش دلگیر شدم . چیزی نگفتم .
همش منتظر زنگش بودم . حالا هم که یاد من افتاده اس ام اس می زنه !
منم قبل غروبی براش اس ام اس فرستادم جواب نداده بود . به خاطر همین دلم گرفت ازش .
بد شانسی اینجاس که من که می خوام یه خورده راحت باشم و کاری که دوست دارم انجام بدم نمی شه .
نمی دونم از کجا متوجه می شه من هنوز بیدارم ؟
دید من جوابشو ندادم زنگ زد منم که مونده بودم چی بگم . یه دو ثانیه اولش هنگ کرده بودم.
گفتم فکر کردم خوابیدی جوابتو نفرستادم.
ولی متوجه ناراحتیم و دروغم شد . ضایع شدم . آبروم رفت . من نمی خواستم همچین شخصیتی از خودم نشون بدم .
ولی بعضی وقتا از دستش ناراحت می شم خوب . چی کار کنم ؟ چه طوری رفتار کنم ؟
تند تند حرف زد و بعد گفت کاری نداری ؟ قطع کرد .
من تصورشو می کنم اگه مثلا الان توی یه خونه بودیم من باید چی کار می کردم ؟ چه طوری تو صورتش نگاه می کردم ؟
ول کن بابا خوب منم حق دارم دیگه . مگه اون چقدر مهمه ؟ منم به اندازه اون مهمم .
دوسش دارم ولی هر دومون باید با همدیگه درست رفتار کنیم دیگه .
امروز خیلی هوای پاکی و خالص شدن معنوی بهم دست داده بود . نزدیک غروب بود خیلی دلم خواست برم مسجد ، خونه خدا . تا یه کمی بهش نزدیک تر بشمو اونجا فارغ از همه گرفتاریها توی دنیا و آدمای دور و بر به مناجات با خدا بپردازم و سبک بشم .
رفتم اتفاقا دعای توسل هم خوندنو من کلی اشک ریختم و خیلی بهم حال داد .
وقتی اومدم خونه دیگه منتظر شوهرم نبودم . با خودم گفتم اون که منو یادش نیست منم فردا خودمو یادش می ندازم .
ولی از بخت بد من این اتفاق افتاد . منم گند زدم به اخلاقم .
راستی
داداشم اینا امروز ظهر رفتن کربلا خوش به حالشون .
|
می خوام بگم من خوشبخت ترین زن روی زمینم .
دلم برا عشقم تنگ شده . امروز از اون روزای خوش و هیجان انگیز بود . اتفاقی رفتم خونشون . سعی کردم بهم خوش بگذره و گذشت .
یه کمی بدی همیشه در اطرافم هست . مثلا حرف های خواهر شوهر که چندان حوصلشو نداشتم . نگاههای مادر شوهر که خدا رو شکر ازش دوری کردم . بعدش که داداشش اومد از صحبتهاشون خلاص شدم . ولی گرفتار نزدیک شدن جاریم بهم شدم .
آخه جاریم می خواد خودشو به من نزدیک کنه تا با هم صمیمی بشیم . به خاطر همین جلوی چشم بقیه می یاد کنار من می شینه و سر حرفو باز می کنه و همینطور ادامه می ده . و تمومی نداره حرفاش . منم که بچه ساکت و آرومی ام فقط گوش می کنم .
کم و بیش متوجه ناراحت شدن مادر و خواهرش شدم . اما خوب چی کار می تونم بکنم . بگم پیش من نیا ؟!
وقتی شوهر جونم از بیرون اومد باز هم خوشحال شدم ، هم به خاطر خودش هم به خاطر این که از دست زن داداشش راحت می شم .
وقتی عزیز من رفت تو اتاقش منم رفتم پیشش ، با هم بودیم و یه کمی حرف زدیمو استراحت کردیم . خودش به من گفت زیاد نمی خواد با زن داداش صمیمی بشی .
هر چی علتشو پرسیدم واضح بهم نگفت .
ولی خودمم تشخیص داده بودم که ممکنه اینا با هم رابطه خوبی نداشته باشن .
بگذریم . چیزی که توی وصف نمییاد شادی و خوشحالیه منه که حتی توی وب هم نمی تونم ابرازش کنم .
من تغییر کردم . دیگه به نفس خودم برای شاد بودن اتکا کردم نه به دیگری و همین رمز موفقیت من خواهد بود در آینده نه چندان دور .
بلکه فوق العاده نزدیک .
خلاصه منم دارم آدم می شم . البته یه آدم سالم ، که هیچکی توی بی غصه بودن به پاش نمی رسه . نه اینکه غمو درک نکنم . نه !
ولی تصمیم گرفتم از هر اندوهی که برام پیش مییاد ساده و سریع گذر کنم که نمونه توی تنم باعث مریضی روحی و بعدش هم جسمی بشه .
خوب همین دیگه .
همین .
|
وقتی می خوای باهاشون دو کلمه حرف بزنی ضد حال می زنن . توجه نمی کنند . حرف یه چیز دیگرو پیش می کشن ...
توپم پره .
اون از دیشب که با آقا رفتم بیرون دریغ از یه حرف از دل که بگم شوهر جانم با حس همدردی کامل گوش کنه .
مُردم ، پوسیدم .
اگه اینترنتو نداشتم چی کار می کردم ؟؟
بعد می گه خانوم خشن نباش .
اصلا می خوام داد بی داد کنم . بهتر از اینه که خودمو مخفی کنم آخرشم متوجه بشی بگی چرا حرف داری نمی زنی ؟خیلی هم که گوش می دی ؟ جون خودت .!
برو نمی خوام دیگه پیشم باشی . تو که منو نمی خوای . اگه منو می خواستی زودتر به فکر جور کردن بساط عروسیمون بودی .
حالا من جلو خودت نمی گم ، دلیل نمی شه که توی دلم چیزی نباشه .
ازت دلگیرم . روز به روزم بدتر می شه .
خانم مشاوره امروز یه حرف خطرناک به من زد . گفت رابطتو هر جوری هست نگه دار . خرابش نکن .
می خوام بدونم آخه مگه یه طرفس ؟
نمی گم منو دوسم نداری ، ولی من احتیاج دارم به جای اینکه اینجا بیامو درد دلامو بنویسم یه گوش شنوا و یه قلب همدرد از جانب تو داشته باشم که منو حمایتم کنه .
نمی خوام همش ازت بپرسم چی شد ؟ وام گرفتی ؟ خونه چی شد ؟ فلان کار چی شد ؟ خسته شدم به خدا
حوصلم سر رفت .
دیگه انرژی ای برام نمونده .
آقای پر حوصله و صبور! چرا تو یه خورده واسه شروع زندگی مشترکمون زیر یه سقف عجله نداری ؟
دلیلش چیه ؟ این بی خیالیت خیلی منو عذاب می ده .
نمی تونم چیزی بهت بگم .
نمی دونم چه جوری و با چه لحنی بگم که بهت بر نخوره . ولی آخه خودم چی ؟ توی دلم ازت ناراحت باشم خوبه ؟
خانم مشاور گفت خودتو بنداز تو آتیش و حرفاتو بگو . حتی اگه بسوزی و سیلی بخوری .
چطوری آخه ؟!
تو حتی امشب که تلفن کردی مهلت ندادی واسه حرف زدنم مقدمه چینی کنم . بعد از یه سلام و احوال پرسیه کوتاه . گفتی کاری نداری ؟ خداحافظ
چی بگم . خوب خداحافظت دیگه . برو خوابت مییاد برو بخواب .
از صبح تا شب دنبال کار خودش و مردم ؛ اینم از آخر وقتش که به اصطلاح مال من و خونوادشه .
الانم که پیش مامانش ایناس تغریبا کل وقتش به اونا اختصاص داره .
چی بگم از این مردا که هر چی بگم کم گفتم .
خدا نصیب هیچ عاقلی نکنه . ما که دیوانه بودیم دیوانه تر شدیم رفت پی کارش .
خدایا خودت کمک کن .
|