سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مهم (دوشنبه 87/7/29 ساعت 12:20 صبح)

دیروز تولدم بود

هیچ خبری نبود

یه هفته قبلش خانواده شوهرم برام اولین جشن تولدمو توی 25 سالگی گرفتن .

یه کم ذوق زده شدم .

کلا از این لوس بازیا خوشم نمیاد . دلم می خواد شریک زندگیم به تنهایی یادش باشه و اون روزُ بهم تبریک بگه .

 

 

رفتم خون بدم ازم نگرفتن چون فشارم پایین بود

 

 

 





درد + دل (یکشنبه 87/7/28 ساعت 11:53 عصر)

 

اینجا بخشی از خانه کوچک دل من است که به اندازه ای که همه حرفهای مرا می شنوند وسعت پیدا کرده است . اما دریغ

 

 

چه می گویم نمی دانم .

مغزم هنگ کرده است .

 

من از آدمها زیادی توقع دارم ؟ چرا... باید .... من .... دیوانه .... شده .....باشم

من دیوانه نیستم

عاقلم از همه اطرافیانم بهتر می فهمم . اما آنها مرا درک نمی کنند .

 

 

هیچ کس مرا درک نمی کند

می خواستم با انسان کامل ارتباط برقرار کنم . اما نمی شود . یعنی هنوز این کار را نکرده ام . لیاقتش را به من نمی دهند .

 

 

آنها فقط حق هستند . و پیروانشان .

 

من آدم خوبی هستم . چون به دیگران بدی نمی کنم . تنها این کارم اشتباه است که از آنها توقع خوبی دارم .

در حالی که آنها به من خوبی می کنند ولی من توقعم زیاد است .





میم مثل معرفت (یکشنبه 87/7/28 ساعت 11:48 عصر)

امروزم  جزو بدترین روزا بود

هیچ آدمی به من توجه نداره

حتی شما اینترنتیا

 

 

من به دنبال آسایش می گردم

اگر بی کار بمانم مجبور با ذهن آشفته خود درگیر باشم

 

وقت خوابم نشده که برای فرار از فکرها بخواب روم

 حتی نمی توانم کتاب بخوانم چون اینجا آدمها رفت و آمد می کنند و صدایشان کم نیست و مزاحمتشان زیاد است و نمی گذارند من آسوده به رفتارهای مورد علاقه ام برسم

مثلا دوست دارم به شکم دراز بکشم و تا هر وقت  چشمانم سنگین نشده کتاب بخوانم و بعد همانطوری بخوابم .

 

گفتم بیایم اینجا بنویسم شاید سبک شوم.

چون اگر مدت زیادی بگذرد و من به هر نحوی خود را خالی از حرف های هر روزم نکرده باشم  سنگین و آماده انفجار سر هر موضوع کوچکی می شوم .

 

 





از این حرفا گذشته (سه شنبه 87/7/23 ساعت 11:52 عصر)

سرم از دست سر صدای بچه ها و بزرگا درد گرفته بود ، رفتم یه گوشه با خودم خلوت کردم تا یه کم اشک بریزم راحت بشم . یه دفه یادم به صحبت کردن با خدا افتاد گفتم من به تو پناه میارم از شر آدما .

 

وقتی از این حرفم گذشت زنداداشم اومد دنبالم که ببینه من چمه ! بعد سر دردمو بهونه کردم تو اتاق نرفتم آخر سر که مهمونا رفتن خواهرم که ناراحتییه عمدم از دست اونه اومد پیشم و ازم پرسید چی شده .

قبلا هیچ کدوم از این اتفاقا به این قشنگی نمیوفتاد چون من با لحن بدی باهاشون حرف می زدم . اما الان با خونسردی اونچه که ناراحتم کرده بود رو گفتم و اوضاع تغریبا به خیر گذشت .

خدا کمکم کرد که آدما این قدر برام مهم نباشن .

 

واقعا جه کسی به من فکر می کنه جز خودم و خدام ؟ چرا من همش به این فکر می کردم که دیگران چه فکری در مورد من می کنن ؟

 

دلم می خواد با آدما ارتباط برقرار کنم اما نه این طوری . به شیوه خودم .

مثل آدمای متفکر . می خوام شبیه های خودمو توی عالم خاکی پیدا کنم .

کی مثل من فکر می کنه ؟

من می خوام با دنیا ارتباط برقرار کنم اما شاید این فقط در حد یه آرزو باشه ! مگه نه .

 

 





آدما (سه شنبه 87/7/23 ساعت 11:49 عصر)

همه می گن این کارو کن اون کارو کن ولی نمی گن من ِ بد بخت بیجاره نمی خوام بدونم چی کار باید بکنم . می خوام یه نفرو پیدا کنم که حرف منو بفهمه که هیچ کس نیست .

 

 

حالا خیالم راحت شد هیچ کسی نیست که حرف منو بفهمه پس من هر چی دلم می خواد می گم . شما هم در مورد من هر قضاوتی خواستید بکنید .

 

من به آدما به عنوان همنوعام احترام می ذارم ولی هیچ احساس نزدیک بودن به اونا نمی کنم .

از همشون فراری ام . می خوام به یه جایی که هیچ آدمی نباشه برم . می خوام از شر آدما به یه مأمنی پناهنده شم .





   1   2   3      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 3 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 17760 بازدید
  • درباره من

  • مغزیات
    من روحم
    من موجم من آب دریام که در تلاطمه نفسم اسیرم . من بادم که به هر سو می وزرد . من ،من نیستم . انسان نیستم ...
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • لوگوی دوستان من
  •