به شوهرم گفتم که اینجا می نویسم ،
گفت اینطوری که حرفاتو همه می فهمند .منم گفتم کسی که منو نمی شناسه
خلاصه ضایع شدم .
چون قبلا گفته بودم فقط حرفامو به تو می تونم بزنم .
یه مسئله ای هست که هر چی کمتر با هم حرف بزنیم
احتمال درگیری و ناراحت شدن و مشاجره کمتر می شه .
ولی از طرف دیگه نیاز من به حرف زدن باهاش تبدیل به یه
ناکامیه بزرگ می شه .
چی کار کنم ؟
ماه رمضون که اومد من فهمیدم که این رابطه ما باز هم از
هم دورتر می شه .
برنامه آقا تغییر کرد: روزا تا ظهر خواب . عصرا تا غروب
جلسه . شبا تا صبح کلاس و مسجد.
چیزی ازش برای من نمی مونه که .
البته برای دیدار و صحبت کردن حضوری .
تلفنی هم حداکثر در روز حرف می زنیم می شه نیم ساعت .
خیلی کمه .
به خاطر همین موضوع چند بار که اومدم حرف دلمو بزنم با
نوع جواب دادنش جلومو می گیره . با این کاراش احساسات منو بی اعتبار می کنه .
مثلا می گم تو می ری دنبال کار خودت ، من آدم نیستم ؟
میگه کار خودمون
.
میگم چرا از هم دوریم ؟ با هم حرف نمی زنیم ؟ می گه درست
می شه . من همه تلاشمو برای شما می کنم .
فکر می کنه منظور من از این که می گم با من حرف بزن اینه
که همه کاراشو بهم بگه
.!
تاریخ عروسیمونم معلوم شد . دو ماه دیگه .
ولی من با این اوضاع خودم دوست داشتم قبل از عروسیمون
همسرم منو درک کنه . شناختمون به حدی رسیده باشه که بعدا مشکلی پیش نیاد .
حوصلم ته کشیده . شوهرم حرفامو جدی نمی گیره . ای خدا !!!
کمکم کن .
از دست این مردا که زنها رو دق می دن .
|
هر چی می گذره من بیشتر توی حالت غم
و اندوه و سرگردونیه خودم فرو می رم .
از یه طرف عشق همسرم در دلم ریشه دار تر می شه . از طرف
دیگه از ادامه این زندگی هراس دارم .
هر چی زمان می گذره و جلوتر می ریم ترس من بیشتر می شه
چون رفتارهای اون نشون داداه تر می شه .
نمی تونم تشخیص بدم که شوهرم همون آدم اولیه یا نه ؟!
اون که خودش به من اظهار می کرد برای به دست آوردن من پا
پیش گذاشته ولی از کارای الانش معلومه که چقدر دلش می
خواد به من برسه و با هم زندگیمونو شروع کنیم .!
هیچی بهش نمی گم . آخه فرصت حرف زدن اینجوری و درددل کردن
اینطوری باهاش ندارم.
از خودم بدم میاد که چقدر توی زندگیم آدم پنهان کاری هستم
و حتی نزدیک ترین آدم به من نمی تونه احساسات واقعیه منو تشخیص بده .
دیگه دارم توی یه حالت شک و تردید دائمی می مونم .
از اینکه شوهرم منو برای خودش می خواد یا برای پدر مادر و
خواهراش .
اگه اینطوری نبود چرا می خواد حتما خونه نزدیک مادرش
بگیره ؟ این کارش منو آزار می ده چون خودش که از صبح تا شب و
ماه رمضونها از شب تا صبح هم نیست . من
نمی خوام هر دم و دقیقه زیر آمار مادر شوهر باشم یا اینکه مجبور باشم برم خونشون یااونا رو توی خونه خودم تحمل کنم .
نمی دونم شاید خودخواهیه . ولی منم دلم می خواد مثل بقیه
عروسها زندگی مستقل خودمو داشته باشم . درست مثل خواهرای خودش .
گرچه مادر پدرش خیلی مهربونن . اما من از اتفاقای بعدی که
اگر بخوان تو زندگیم دخالت کنن می ترسم .
من به شوهرم نمی گم ولی ازش ناامید شدم . دلم می خواد تا
می تونم ازش دور باشم . دلم می خواد اون بفهمه که داره در
حق من اجحاف می کنه . دلم می خواد وقتی منو با این
کاراش بازی می ده بازی روزگار سرشو به سنگ بزنه .
عشقمه نمی خوام از دستش بدم ولی اونم باید شرایط منو درک
کنه آخه .!
|
این همه منتظر اس ام اسش بودم.
حالا که داره مییاد و می دونه به زودی منو می بینه ، اس ام اس فرستاد .
مردا خیلی موجودات حساب گری ان ، همیشه همه چیو به نفع خودشون بر می گردونن.
من که دلم براش تنگ شده ، از الان هم می دونم اگه ببینمش نمی تونم گلایه و شکایت کنم . چون اصلا نمی تونم جدیت خودمو در مقابلش حفظ کنم .
فردا مییاد پیشم .
خدا کنه از پس ارتباطی که دلم می خواد باهاش داشته باشم بربیام .
|