هر چی می گذره من بیشتر توی حالت غم
و اندوه و سرگردونیه خودم فرو می رم .
از یه طرف عشق همسرم در دلم ریشه دار تر می شه . از طرف
دیگه از ادامه این زندگی هراس دارم .
هر چی زمان می گذره و جلوتر می ریم ترس من بیشتر می شه
چون رفتارهای اون نشون داداه تر می شه .
نمی تونم تشخیص بدم که شوهرم همون آدم اولیه یا نه ؟!
اون که خودش به من اظهار می کرد برای به دست آوردن من پا
پیش گذاشته ولی از کارای الانش معلومه که چقدر دلش می
خواد به من برسه و با هم زندگیمونو شروع کنیم .!
هیچی بهش نمی گم . آخه فرصت حرف زدن اینجوری و درددل کردن
اینطوری باهاش ندارم.
از خودم بدم میاد که چقدر توی زندگیم آدم پنهان کاری هستم
و حتی نزدیک ترین آدم به من نمی تونه احساسات واقعیه منو تشخیص بده .
دیگه دارم توی یه حالت شک و تردید دائمی می مونم .
از اینکه شوهرم منو برای خودش می خواد یا برای پدر مادر و
خواهراش .
اگه اینطوری نبود چرا می خواد حتما خونه نزدیک مادرش
بگیره ؟ این کارش منو آزار می ده چون خودش که از صبح تا شب و
ماه رمضونها از شب تا صبح هم نیست . من
نمی خوام هر دم و دقیقه زیر آمار مادر شوهر باشم یا اینکه مجبور باشم برم خونشون یااونا رو توی خونه خودم تحمل کنم .
نمی دونم شاید خودخواهیه . ولی منم دلم می خواد مثل بقیه
عروسها زندگی مستقل خودمو داشته باشم . درست مثل خواهرای خودش .
گرچه مادر پدرش خیلی مهربونن . اما من از اتفاقای بعدی که
اگر بخوان تو زندگیم دخالت کنن می ترسم .
من به شوهرم نمی گم ولی ازش ناامید شدم . دلم می خواد تا
می تونم ازش دور باشم . دلم می خواد اون بفهمه که داره در
حق من اجحاف می کنه . دلم می خواد وقتی منو با این
کاراش بازی می ده بازی روزگار سرشو به سنگ بزنه .
عشقمه نمی خوام از دستش بدم ولی اونم باید شرایط منو درک
کنه آخه .!
|