سرم از دست سر صدای بچه ها و بزرگا درد گرفته بود ، رفتم یه گوشه با خودم خلوت کردم تا یه کم اشک بریزم راحت بشم . یه دفه یادم به صحبت کردن با خدا افتاد گفتم من به تو پناه میارم از شر آدما .
وقتی از این حرفم گذشت زنداداشم اومد دنبالم که ببینه من چمه ! بعد سر دردمو بهونه کردم تو اتاق نرفتم آخر سر که مهمونا رفتن خواهرم که ناراحتییه عمدم از دست اونه اومد پیشم و ازم پرسید چی شده .
قبلا هیچ کدوم از این اتفاقا به این قشنگی نمیوفتاد چون من با لحن بدی باهاشون حرف می زدم . اما الان با خونسردی اونچه که ناراحتم کرده بود رو گفتم و اوضاع تغریبا به خیر گذشت .
خدا کمکم کرد که آدما این قدر برام مهم نباشن .
واقعا جه کسی به من فکر می کنه جز خودم و خدام ؟ چرا من همش به این فکر می کردم که دیگران چه فکری در مورد من می کنن ؟
دلم می خواد با آدما ارتباط برقرار کنم اما نه این طوری . به شیوه خودم .
مثل آدمای متفکر . می خوام شبیه های خودمو توی عالم خاکی پیدا کنم .
کی مثل من فکر می کنه ؟
من می خوام با دنیا ارتباط برقرار کنم اما شاید این فقط در حد یه آرزو باشه ! مگه نه .
|