سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از این حرفا گذشته (سه شنبه 87/7/23 ساعت 11:52 عصر)

سرم از دست سر صدای بچه ها و بزرگا درد گرفته بود ، رفتم یه گوشه با خودم خلوت کردم تا یه کم اشک بریزم راحت بشم . یه دفه یادم به صحبت کردن با خدا افتاد گفتم من به تو پناه میارم از شر آدما .

 

وقتی از این حرفم گذشت زنداداشم اومد دنبالم که ببینه من چمه ! بعد سر دردمو بهونه کردم تو اتاق نرفتم آخر سر که مهمونا رفتن خواهرم که ناراحتییه عمدم از دست اونه اومد پیشم و ازم پرسید چی شده .

قبلا هیچ کدوم از این اتفاقا به این قشنگی نمیوفتاد چون من با لحن بدی باهاشون حرف می زدم . اما الان با خونسردی اونچه که ناراحتم کرده بود رو گفتم و اوضاع تغریبا به خیر گذشت .

خدا کمکم کرد که آدما این قدر برام مهم نباشن .

 

واقعا جه کسی به من فکر می کنه جز خودم و خدام ؟ چرا من همش به این فکر می کردم که دیگران چه فکری در مورد من می کنن ؟

 

دلم می خواد با آدما ارتباط برقرار کنم اما نه این طوری . به شیوه خودم .

مثل آدمای متفکر . می خوام شبیه های خودمو توی عالم خاکی پیدا کنم .

کی مثل من فکر می کنه ؟

من می خوام با دنیا ارتباط برقرار کنم اما شاید این فقط در حد یه آرزو باشه ! مگه نه .

 

 





لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 7 بازدید
    بازدید دیروز: 20
    کل بازدیدها: 17824 بازدید
  • درباره من

  • مغزیات
    من روحم
    من موجم من آب دریام که در تلاطمه نفسم اسیرم . من بادم که به هر سو می وزرد . من ،من نیستم . انسان نیستم ...
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • لوگوی دوستان من
  •