سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خواب (سه شنبه 87/7/23 ساعت 11:47 عصر)

من دیشب خواب چند تا روح دیدم یعنی دیدم که من و خونوادم باید به یه مرکز درمانی بریم که آدماش همه روح بودن . من یکیشونو از پشت سر لمس کردم دستم تو سرش فرو رفت . خیلی ترسیدم . تازه وقتی خودمو تو آینه دیدم از ترس نزدیک بود بمیرم چون خودمو روح دیدم .

 

فکر می کنم دیوانه شدم .

قطعا حالم خراب شده . دیروز از استادم یه وقت ملاقات گرفتم رفتم پیشش . ولی نتونستم خودمو براش توضیح بدم . و اونم مثل همیشه همین نصیحت های همیشگی رو کرد .

من نیاز به درمان روحم دارم .

اون روانکاوه که می رفتم پیشش خوب بود ولی مدتش باید زیاد باشه و من نمی تونم بعد که عروسی کردم به شوهرم حقیقتو نگم که می رم پیش اون .

برای همین دیگه نرفتم .





سلام (سه شنبه 87/7/23 ساعت 11:40 عصر)

 

بعد از یه غیبت نسبتا طولانی باز دوباره من برگشتم .

من ِ خام ِ بی تجربه .

منی که تازه دارم  سعی می کنم خودمو با اجتماعی که دارم توش زندگی می کنم هماهنگ کنم . با اینکه نمی تونم از درون این زورگوییه طبیعتو قبول کنم .

من می خوام توی تنهایی خودم باشم . چون آدما وحشتناکن . نمی تونم دوروییشونو تحمل کنم . اونا به شدت متزورن .

از چیزی بدشون میاد ولی تظاهر نمی کنن از چیزی خوششون میاد ولی به زبون نمییارن .

من طبیعی بودنو دوست دارم . مثل بچه ها . اما کسی اینو طبیعی نمی دونه .





پس رفت ِ درد دلها (شنبه 87/7/6 ساعت 12:31 صبح)
وبلاگمو به روز نمی کنم چون خیلی عقبم .

اینقدر حرف نگفته دارم که چون زمانش گذشته بی خیال گفتنشون می شم .

احساس می کنم دلم از گذشته های دور تا حالا تمیز نشده . زنگ زده . دیواراش جرم گرفتن .
چون من جز بدیهای قبلاً و قبلاً ها چیزی نمی بینم .


اینجا اصلا سبز نیست . بر خلاف تصور من که فکر می کردم روی چمن ها دارم قدم می زنم .

آسمون آبی نیست . ولی دلم ابری هم نیست . خشک و سوزان .

دلم برای خودم می سوزد .

تا کی به این عطش ادامه دهم ؟

تا کی در دریای توهمات خودم غرق باشم و احساس خوبی نداشته باشم ؟







خدا کنه منم آدم بشم (یکشنبه 87/6/31 ساعت 1:31 صبح)


تو این شبای قدر خیلی دلم می خواد که
عوض بشم

یه آدم دیگه ای بشم . بشم همون فردی که می خواستم .
دلم می خواد برای مرگ آماده بشم . گر چه ته قلبم
به زندگی تو این دنیا و ادامه دادن عمر با همسرم علاقه دارم
ولی به خیلی چیزای دیگه علاقه ندارم که باعث می شه به رفتن
بیشتر فکر کنم تا به موندن

 
ولی من هنوز پاک نشدم . می ترسم . از مرگ می ترسم .


چه زندگی ای شده . ! من همش اینجا می نویسم و کسی از من
خبر نداره حتی همسرم
.
خدای من کمکم کن

 





به خدا دق کردم از تنهایی (یکشنبه 87/6/24 ساعت 1:56 صبح)

 

هیچ کی
نیست منو درک کنه .
دو تا کلمه باهاش حرف بزنم . شوهرم که یه آدم جدید تو زندگیمه
توقعی ازش نیست .
  گرچه من به شدت تمایل
دارم که بار تنهاییامو روی دوشش خالی کنم ؛ ولی به همون اندازه هم از این که این
کارو بکنم خودداری می کنم . طفلکی گناه داره وقتی ببینه این همه غصه تو دل من جمع
شده و کاری نمی تونه برای من بکنه .

تازه
ممکنه ازم کناره گیری کنه چون فکر می کنه من همش از دست اون ناراحتم .

من دلم می
خواد به یه آدم حرفامو بزنم .

خسته شدم
؛ در و دیوار و سکوت و تنهایی و گریه .

مامان بابام
بهم محل نمی ذارن . هر دوشون به کار خودشون مشغولن .  یکی باید بیاد که رابطه اونا رو با هم خوب کنه
. اگه من بچه سالمی بودم می تونستم بهشون کمک کنم . ولی منم مریضم .

به خاطر
تربیت اونا اینجوری شدم .

خواهر
برادرام که صد رحمت به ...

ولی ته دل
همشون مهربونه . اینو می دونم فقط ما یاد نگرفتیم محبتمونو چه تو عمل چه تو حرف به
هم ابراز کنیم .

بیشترش تو
حرف . چون ما هممون به استثنای برادر بزرگه یه جا تو یه خونه سه طبقه زندگی می
کنیم .

ولی هیچ
روز خدا نیست که بشینیم درست و حسابی با هم حرف بزنیم یا یه کمی درد دل کنیم .

 

دوست هم
خدا بهش رحمت برسونه ، تو این دوره زمونه دوست خوب کجا پیدا می شه . یا شاید همه
آدما از من فراری شدن .!

اون دوست
4 سال پیشیم یا همین دو تا دوست دانشگاهیم وقتی دورِشون تموم شد رفتن که رفتن .

منم حوصله
ارتباط برقرار کرئن با هیچکیو دیگه نداشتم .

منم رفتم
تو غار تنهایی خودم .

 

درست همین
پارسال تو اوج تنهاییهام بعد از دو سه تا خواستگاری که داشتم و نشده بود فکر می
کردم تا آخر عمر مجرد می مونم .و به اینترنت پناه اوورده بودم و چت شده بود کارم .

شوهرم یه
دفه پیداش شد .

منم توی
گیجی و ناراحتی خودم بهش جواب مثبت دادم تا شاید اون بتونه منو از این حالت نجات
بده .

 

اولاش
دوستش نداشتم ازش بدم هم نمییومد یه جور حالت خنثی نسبت بهش داشتم . آخه من برای
ازدواج کردن اعتقاد داشتم که اول باید عشق وجود داشته باشه .این موضوع رو اول به
خواهرم گفتم . اونم نامردی نکرد گذاشت کف دست همه .
همه منو به خاطر این طرز فکر
مسخره می کردن .

 

بابام
خیلی ناراحت بود که من اینجوری فکر می کنم
و به خاطر همین خواستگارمو رد می کنم .
به همین خاطر بهم گفت که اگه به حرف من گوش کنی و باهاش ازدواج کنی بد نمی بینی
اونوقت پدر مادر منو دعا می کنی .منم به خاطر این که بابام دلش نشکنه قبول کردم .
گفتم که ناراضی نبودم ، بالاخره قسمته دیگه ولی خوب من تو نظرم یه آدم دیگه ای رو
دوست داشتم که به خواستگاریم نیومد .

 

ولی حالا
می فهمم که چقدر اشتباه می کردم .
و خدا رو هزاران مرتبه به خاطر این نعمت و نصیب
شکر می کنم .
حالا اصلا نمی خوام به گذشته ها برگردم .

چقدر حرف
زدم ، شکایت کردم اما هنوز سبک نشدم .

منتظرم یه
آدمی پیدا کنم بهش گیر بدم
. ولی از کجا چطوری کی می خواد به حرفای طول و دراز من
گوش بده ؟
جز خدا

خدایا تو
مونس تنهایی من باش و به حرفام گوش بده . من غیر تو کسی رو ندارم .
حتی اگه گره من
به دست آدما باز می شه خودت بهترین آدما رو پیش پای من بذار که در کنارشون و از
بودن باهاشون احساس آرامش کنم و همیشه به یاد تو باشم .

 





<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 8 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 17765 بازدید
  • درباره من

  • مغزیات
    من روحم
    من موجم من آب دریام که در تلاطمه نفسم اسیرم . من بادم که به هر سو می وزرد . من ،من نیستم . انسان نیستم ...
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • لوگوی دوستان من
  •