هیچ کی
نیست منو درک کنه . دو تا کلمه باهاش حرف بزنم . شوهرم که یه آدم جدید تو زندگیمه
توقعی ازش نیست . گرچه من به شدت تمایل
دارم که بار تنهاییامو روی دوشش خالی کنم ؛ ولی به همون اندازه هم از این که این
کارو بکنم خودداری می کنم . طفلکی گناه داره وقتی ببینه این همه غصه تو دل من جمع
شده و کاری نمی تونه برای من بکنه .
تازه
ممکنه ازم کناره گیری کنه چون فکر می کنه من همش از دست اون ناراحتم .
من دلم می
خواد به یه آدم حرفامو بزنم .
خسته شدم
؛ در و دیوار و سکوت و تنهایی و گریه .
مامان بابام
بهم محل نمی ذارن . هر دوشون به کار خودشون مشغولن . یکی باید بیاد که رابطه اونا رو با هم خوب کنه
. اگه من بچه سالمی بودم می تونستم بهشون کمک کنم . ولی منم مریضم .
به خاطر
تربیت اونا اینجوری شدم .
خواهر
برادرام که صد رحمت به ...
ولی ته دل
همشون مهربونه . اینو می دونم فقط ما یاد نگرفتیم محبتمونو چه تو عمل چه تو حرف به
هم ابراز کنیم .
بیشترش تو
حرف . چون ما هممون به استثنای برادر بزرگه یه جا تو یه خونه سه طبقه زندگی می
کنیم .
ولی هیچ
روز خدا نیست که بشینیم درست و حسابی با هم حرف بزنیم یا یه کمی درد دل کنیم .
دوست هم
خدا بهش رحمت برسونه ، تو این دوره زمونه دوست خوب کجا پیدا می شه . یا شاید همه
آدما از من فراری شدن .!
اون دوست
4 سال پیشیم یا همین دو تا دوست دانشگاهیم وقتی دورِشون تموم شد رفتن که رفتن .
منم حوصله
ارتباط برقرار کرئن با هیچکیو دیگه نداشتم .
منم رفتم
تو غار تنهایی خودم .
درست همین
پارسال تو اوج تنهاییهام بعد از دو سه تا خواستگاری که داشتم و نشده بود فکر می
کردم تا آخر عمر مجرد می مونم .و به اینترنت پناه اوورده بودم و چت شده بود کارم .
شوهرم یه
دفه پیداش شد .
منم توی
گیجی و ناراحتی خودم بهش جواب مثبت دادم تا شاید اون بتونه منو از این حالت نجات
بده .
اولاش
دوستش نداشتم ازش بدم هم نمییومد یه جور حالت خنثی نسبت بهش داشتم . آخه من برای
ازدواج کردن اعتقاد داشتم که اول باید عشق وجود داشته باشه .این موضوع رو اول به
خواهرم گفتم . اونم نامردی نکرد گذاشت کف دست همه . همه منو به خاطر این طرز فکر
مسخره می کردن .
بابام
خیلی ناراحت بود که من اینجوری فکر می کنم و به خاطر همین خواستگارمو رد می کنم .
به همین خاطر بهم گفت که اگه به حرف من گوش کنی و باهاش ازدواج کنی بد نمی بینی
اونوقت پدر مادر منو دعا می کنی .منم به خاطر این که بابام دلش نشکنه قبول کردم .
گفتم که ناراضی نبودم ، بالاخره قسمته دیگه ولی خوب من تو نظرم یه آدم دیگه ای رو
دوست داشتم که به خواستگاریم نیومد .
ولی حالا
می فهمم که چقدر اشتباه می کردم . و خدا رو هزاران مرتبه به خاطر این نعمت و نصیب
شکر می کنم . حالا اصلا نمی خوام به گذشته ها برگردم .
چقدر حرف
زدم ، شکایت کردم اما هنوز سبک نشدم .
منتظرم یه
آدمی پیدا کنم بهش گیر بدم . ولی از کجا چطوری کی می خواد به حرفای طول و دراز من
گوش بده ؟ جز خدا
خدایا تو
مونس تنهایی من باش و به حرفام گوش بده . من غیر تو کسی رو ندارم . حتی اگه گره من
به دست آدما باز می شه خودت بهترین آدما رو پیش پای من بذار که در کنارشون و از
بودن باهاشون احساس آرامش کنم و همیشه به یاد تو باشم .
|