هی ! شوهرم رفته مشهد تنهایی با دوستاش ، منو نبرده .
من تغریبا به این حالت عادت کردم که خونه بابام بمونم .
حوصلم سر رفته دیگه . دلم نمی خواد برم خونه خودم . دوست ندارم وقتی قرار بود 6 ماهه منو ببره تا 9 ، 10 ماه طول داده ؛ دیگه باهاش برم .!
قراره آبان عروسی کنیم . هنوز نه دنبال خونس نه تالار رزرو کرده نه به من می گه بریم خرید ! همش من باید پی گیر باشم .
خسته شدم دیگه .
وقتی عقد می کردیم فکر می کردم کارام زود پیش می ره . از طرفی شوهرمو تا حدودی شناخته بودم برای همینم تردید داشتم که عجله داشته باشه ؛ اینم نتیجه عدم اطمینان خودمه .
اشکال نداره من به هر چی برام پیش بیاد راضیم . لابد مصلحتم این بوده .
گاهی وقتا احساس می کنم بعد از 9 ماه نامزدی هنوز رابطمون اونطور که باید شکل نگرفته ، برای همینم برای رفتن زیر یه سقف شک دارم . فکر می کنم خیلی با ایده آلهای توی ذهنم فاصله داریم .
شاید به خاطر اینه که ما هنوز با هم صمیمی نشدیم که بخوایم خودمونو اونطور که هستیم به هم نشون بدیم .
از بعدا می ترسم . خدا کنه همیشه خوبی پیش بیاد و ما به هم نزدیک و نزدیک تر بشیم .
چون ما مثل دو تا دوستیم . به بدی هم فکر نمی کنیم و خوبی ها ر و می بینیم .
فقط من شیرین زبونی بلد نیستم . همونی که توی رابطه زن و شوهری بهش احتیاج دارم ، من با احساساتم حرف می زنم و زبان بدنم !
دلم می خواست اونطور که شوهرم دوست داره خوش کلام باشم . مثل قربون صدقه رفتن های معمولیه زنهای دیگه برای شوهرشون .
من نمی خوام پیش چشم شوهرم از زنای دیگه کم بیارم .
درددل زیاده ...
شوهرم رفت و من اصلا ناراحت نیستم . اون پرنده آزاد منه .
می خوام ازم دور باشه تا یه نفسی بکشم . آخه وقتی توی شهر خودمونه همش فکرم بهش مشغوله ، هر چند کنارم نباشه .
نمی تونم به کارام برسم .
حالا می دونم که یه هفته نمییاد منو ببینه و من هر کاری دوست داشته باشم انجام می دم .
ولی نه ! خانوادش که هستن .
فردا باید برم به مادرش سر بزنم .
یه هفته هم زود می گذره تازه اس ام اس و تلفن هم هست دیگه .
همش باید گزارش بدم که چی کار دارم می کنم . شاید نخوام بگم .
وای چقدر حرف می زنم . خوبه اینجارو پیدا کردم .
|