می خوام بگم من خوشبخت ترین زن روی زمینم .
دلم برا عشقم تنگ شده . امروز از اون روزای خوش و هیجان انگیز بود . اتفاقی رفتم خونشون . سعی کردم بهم خوش بگذره و گذشت .
یه کمی بدی همیشه در اطرافم هست . مثلا حرف های خواهر شوهر که چندان حوصلشو نداشتم . نگاههای مادر شوهر که خدا رو شکر ازش دوری کردم . بعدش که داداشش اومد از صحبتهاشون خلاص شدم . ولی گرفتار نزدیک شدن جاریم بهم شدم .
آخه جاریم می خواد خودشو به من نزدیک کنه تا با هم صمیمی بشیم . به خاطر همین جلوی چشم بقیه می یاد کنار من می شینه و سر حرفو باز می کنه و همینطور ادامه می ده . و تمومی نداره حرفاش . منم که بچه ساکت و آرومی ام فقط گوش می کنم .
کم و بیش متوجه ناراحت شدن مادر و خواهرش شدم . اما خوب چی کار می تونم بکنم . بگم پیش من نیا ؟!
وقتی شوهر جونم از بیرون اومد باز هم خوشحال شدم ، هم به خاطر خودش هم به خاطر این که از دست زن داداشش راحت می شم .
وقتی عزیز من رفت تو اتاقش منم رفتم پیشش ، با هم بودیم و یه کمی حرف زدیمو استراحت کردیم . خودش به من گفت زیاد نمی خواد با زن داداش صمیمی بشی .
هر چی علتشو پرسیدم واضح بهم نگفت .
ولی خودمم تشخیص داده بودم که ممکنه اینا با هم رابطه خوبی نداشته باشن .
بگذریم . چیزی که توی وصف نمییاد شادی و خوشحالیه منه که حتی توی وب هم نمی تونم ابرازش کنم .
من تغییر کردم . دیگه به نفس خودم برای شاد بودن اتکا کردم نه به دیگری و همین رمز موفقیت من خواهد بود در آینده نه چندان دور .
بلکه فوق العاده نزدیک .
خلاصه منم دارم آدم می شم . البته یه آدم سالم ، که هیچکی توی بی غصه بودن به پاش نمی رسه . نه اینکه غمو درک نکنم . نه !
ولی تصمیم گرفتم از هر اندوهی که برام پیش مییاد ساده و سریع گذر کنم که نمونه توی تنم باعث مریضی روحی و بعدش هم جسمی بشه .
خوب همین دیگه .
همین .
|